نیما جوان بیست و هشت ساله خوش برخورد و مودبی بود که در یکی از روزهای پایانی پاییزی به نزد من آمد. از چهره و کلامش مشخص بود که مشکل او بیشتر جنبه مشاوره دارد تا روان درمانی. من بعد از این سالها دیگر یاد گرفته بودم که مراجعهکنندهام را با همان نگاه اول آنالیز کنم و متوجه شوم که مشکل او در چه بخشی مستتر شده است. حدسم در مورد نیما درست بود. او آشفته و پریشان نبود، اما چنان غمی در درونش رخنه کرده بود که آن را به راحتی از کلام و نگاهش میشد حدس زد. او را دعوت به نشستن کردم و از او خواستم تا مشکلش را بگوید. از طرز کلام و رفتار نیما هویدا بود که پسری تحصیلکرده و با خانواده است. او سر حرف را اینگونه باز کرد که: