در باور عمومی اینگونه است که مشکلات و فشارهای روحی و روانی همواره با واکنشهای منفی خود را نشان میدهند که باید بگویم به هیچ وجه چنین نیست و در واقع به خاطر همین است که شما متوجه بیماریهای روحی خیلی از افراد و حتی خودتان نمیشوید.
مثلا شما همیشه فکر میکنید که افسردگی مترادف است با تنهایی و گوشهنشینی و گریه کردن... غم و اندوه مترادف است با سکوت و گریه... استرس و اضطراب یعنی فردی بیقرار و دستپاچه
خب باید بگویم اگرچه این واکنشها وجود دارد و هست... اما به هیچ وجه تمام ماجرا نیست... مثلا آیا میدانید خیلی از افراد افسرده، حتی با درجه حاد و شدید در مواجهه با این بیماری بیرویه و غیرمنطقی شروع به رفتن مهمانی، دورهمی و غیره میکنند و سعی میکنند بگویند و بخندند؟... یا میدانستید خیلی از آدمهای تنها بدون هیچ منطقی با هر کسی که آشنا میشوند سعی میکنند با او صمیمی شوند و رفت و آمد کنند و همواره شمار دوستان خود را چک میکنند... بدون آنکه ریشه بیماریاش درمان شود.
یا ما فکر میکنیم نرسیدن به سر و وضع و نگاه بیفروغ و لباسهای تیره نشان آدمهای مشکلدار از لحاظ روحی است... اما در موارد زیادی هم واکنشهای برعکس هم دقیقا نه تنها از سر زندگی و شادابی و روحیه بالا نشات میگیرد، که ریشه در بیماریهای عمیق و جدی روحی و روانی دارد.
دوست قدیمی دارم به نام دکتر الف که متخصص پوست و مو و زیبایی است... از آن دست پزشکانی که همواره به سوگند پزشکی خود پایبند بوده و شاید باور نکنید که در طول ماه چند بیمار از سوی دکتر الف به نزد من فرستاده میشود.
افرادی که به واقع مشکل پوستی و مویی و حتی زیبایی ندارند... بلکه افرادی هستند که بیشتر دچار مشکلات و تالمات روحی هستند که در واکنش به بیماری خود آن را به شکل عملهای جراحی زیباسازی و جوان کردن پوست و افکاری از این دست بروز میدهند که در واقع کمترین مشکل زیبایی دارند و در واقع ریشه مشکل آنها در جایی دیگر است.
این یک نمونه است و از این دست موارد فراوان هستند و تازه فکر نکنید این افراد مراجعهکنندگان استثنا هستند... همان طور که گفتم در طول ماه چندین و چند مراجعهکننده از سوی دکتر الف به من معرفی میشود.
در این شماره اجازه بدهید ماجرای یکی از افرادی را که دکتر الف متوجه شده بود مشکل او نه زیبایی و پوست که روحی است و بعدتر به من معرفی کرد را برایتان شرح بدهم... فکر میکنم در این داستان اینکه بعد از اینکه فرد به نزد من آمد و روند درمانش به چه شکلی طی شد و چه نتیجهای حاصل شد زیاد اهمیت موضوعی نداشته باشد... اصل و بخش مهم ماجرا آن چیزی است که در مطب دکتر الف رخ داده است و برای همین اجازه بدهید این شماره را معطوف به همان بخش کنم و تمام ماجرا را از زبان خود دکتر الف شاهد و خواننده باشیم. پس این شما و این هم دکتر الف
* * *
شاید عوام و مردم عادی ندانند که حرفه ما و تخصص پوست و مو وابستگی زیادی به روانشناسی دارد و یک متخصص پوست و مو باید تاحد لازم یک روانشناس هم باشد تا بتواند بهترین کمک را به بیمار بکند. چراکه زیبایی و زیبا بودن یک احساس درونی است و در موارد زیادی یک تعریف غلط باعث به بیراهه رفتن شخص میشود و دکتر متخصص پوست و موباید بتواند که این آگاهی را به بیمار خود بدهد تا بهترین نتیجه را بگیرد.
بخش عمدهای از این رشته به زیبایی بازمیگردد و حس جوان بودن و زیبا بودن در نهاد تمام انسانها از روز اول تا به حالا بوده است و به زعم من این نشانهای از وجود خداوند در درون ماست. کسی که زیباست و زیباییها را هم دوست دارد. اما گاهی این حس زیبا بودن از سر جنون و عصیان حاصل میگردد که باید آن را کنترل کرد و فرد را آگاه ساخت.
درست مانند مورد شیدا زن پنجاه سالهای که اگر حواسمان نبود چنان تخت گاز میرفت که در نهایت حاصلی جز نابودی نمی گرفت.
شیدا زن موقر و پنجاه سالهای بود که در یکی از روزهای زیبای بهاری و دریک بعدازظهر دلچسب به مطب من آمد.
جلسه اولی بود که من ویزیتش میکردم و ظاهرا از طریق یکی از دوستانش، من به او معرفی شده بودم. شیدا فوقلیسانس معماری بود و از زندگی مرفهای هم برخوردار بود. همسر او یک مهندس ساختمانساز بسیار مطرح بود و حاصل بیست و پنج سال زندگی مشترک آنها یک پسر و یک دختر بود که آنها هم هر دو تحصیلکرده و موفق بودند.
از چهره شیدا مشخص بود که در جوانی زنی بسیار زیبا و جذاب بوده است. از آن دست زنهایی که در هر محفلی جلب توجه میکنند. او به شدت با شخصیت و با دانش و خوش کلام بود. قطعا شما هم با افرادی برخورد کردهاید که بعد از چند لحظه همکلام شدن با او اولین چیزی که درباره وی فکر میکنید این است که طرف یا دکتر است یا مهندس و یا استاد دانشگاه.
شیدا از همین دست افراد بود که میخواست چند عمل زیبایی روی صورتش انجام بدهد. وقتی درباره پیشینه مراقبتهایش از پوستش پرسیدم جالب بود که وی تا آن سن حتی پیش دکتر پوست و مو رفته بود و از همین رعایتهای اولیه فقط انجام میداد.
همین موضوع باعث شد تا ناخودآگاه نسبت به این بیمار کنجکاو شوم. در طول سالها طبابت در این رشته دیگر میدانستم که افراد یا عموما توجهی به مراقبت از پوست خود ندارند و یا اگر نسبت به این موضوع حساس هستند نهایتا از سن چهل سالگی رفتن به پزشک پوست و استفاده از کرم و مراقبتها را شروع میکنند. اما با چند کلمه حرف زدن با شیدا متوجه شدم که او اصلا نمی دانست که چه میخواهد. وی تنها از من میخواست کاری کنم تا جوان شود، دوباره جذابیتهای از دست رفتهاش بازگردد و حداقل بیست سال کمتر از سن واقعیاش به نظر بیاید.
او فقط به من میگفت:
- من نه میدانم که بوتاکس چیست و نه لیزر و رادیو فرکانسی و پیآرپی... هر چیزی که خودتان صلاح میدانید همان کار را بکنید و از بابت هزینهاش هم نگران هیچی نباشید.
شک نداشتم که عاملی بیرونی و آزاردهنده و مزاحم باعث این درخواست زن شده و اعتراف میکنم که کنجکاویام برانگیخته شده بود. کنجکاوی نه از جنس فضولی، بلکه از این باب که نکند این زن هم مانند برخی موارد دیگر دارد به مسیر اشتباهی میرود و حرکت غلطی میکند.
این افکار کمی ذهن مرا آزار میداد، اما سواد و شخصیت و میزان آگاهی او مرا مجاب میکرد که نه، او فهمیده و دنیا دیده است. برای همین سعی کردم افکار منفی را از درون خود خارج کنم.
پس از معاینه دقیق صورت شیدا و با توجه به خواسته و نیازی که دنبالش بود قرار شد تا یک عمل زیبایی روی صورتش انجام دهیم.
عمل با موفقیت، صورت گرفت و من آن چیزی که میخواستم را انجام دادم. شیدا اما بعد از مدت زمان کمی مجددا به مطب آمد. او از عمل راضی بود، اما میگفت که آن چیزی نیست که میخواسته و از من خواست تا عملی دیگر را روی او انجام بدهم. از نظر من و چیزی که میدانستم عمل قبلی کاملا درست و موفقیتآمیز بود. از اینکه میدیدم این زن تا این حد اصرار به عملی دیگر دارد کمی مشکوک شدم. دقیق که شدم غم نهفتهای را در پس چهره و نگاهش متوجه شدم، اما با این حال در چنین مواردی برای آنکه بیمار از لحاظ روحی و روانی به آرامش برسد یک عمل سبک دیگر هم انجام میدهم و در مورد شیدا هم به این نتیجه رسیدم که شاید با یک عمل دیگر از لحاظ فکری و روحی آرام بگیرد.
پس قرار و مدارها را گذاشتیم و خیلی زود او را مجددا مورد عمل زیبایی صورت قرار دادم.
این بار هم نتیجه کاملا رضایتبخش بود. اما شیدا باز هم دلش میخواست تا مورد یک عمل دیگر قرار بگیرد. او عملا میگفت که میخواهد سنش به زیر سی سال برسد.
برایش توضیح دادم که چنین چیزی امکان ندارد و نه من که علم قادر به مقابله با ژن نیست و کاری که ما میتوانیم انجام بدهیم ترمیم است و زیباسازی، نه بیست سال کم کردن سن.
متاسفانه این تبلیغات و آگهیها خصوصا در ماهوارهها آنچنان مشتری و مردم را گول میزنند که برخی فکر میکنند با مصرف یک کرم یا یک لیزر یا بوتاکس به ناگهان بیست سال جوانتر میشوند و همه مشکلاتشان برطرف میشود و وقتی در مرحله عملی زیر دست یک پزشک میروند و میبینند نتیجه با آن عکس یا تصویری که در آگهی دیدهاند زمین تا آسمان فرق دارد به این نتیجه میرسند که حتما پزشک و دکتر کارش را بلد نبوده و ایراد از پزشک است.
اما باید پذیرفت که علم با تمام قدرت و سرعتی که در پیش گرفته هنوز در مقابل قدرت خداوند و نظام هستی یک سر سوزن است و هیچ کس قادر نیست آن طبیعتی که خداوند به ما هدیه داده را تا تکرار کند. کدام علم و دانشی میتواند شادی طبیعی یک پوست را بسازد؟کدام جراحی قادر است ژن را مغلوب کند؟
هر چند شیدا در این میان؛ آنقدرها شعور و سواد داشت که متوجه شود منظور من چیست، اما ظاهرا چیزی این وسط وجود داشت که عقل و منطق این زن را مختل ساخته بود و برای همین هرچه من میگفتم را وی تایید میکرد، اما باز در آخر حرف خود را میزد و درخواست خود را داشت.
برای شیدا گفتم که عمل بیش از این منجر میشود تا شکل طبیعی پوست و صورت از بین برود و اصطلاحا چهره دفرمه شود. این زن باید میفهمید که این راهی که در پیش گرفته خطرناک است و نباید این چنین به چیزی اصرار داشته باشد. اما او بازهم دست بردار نبود و من نیز دیگر دیدم حرف زدن با او فایدهای ندارد. برای همین وقتی شیدا از مطب بیرون رفت از داخل پروندهاش شماره منزل آنها را گرفتم و خوشبختانه دخترش گوشی را برداشت.
خودم را به دختر شیدا که نامش سحر بود معرفی کردم و از او خواستم تا فردا صبح به مطب من بیاید و به مادرش چیزی نگوید.
* * *
فردای آن روز حوالی ساعت یازده صبح بود که سحر به مطب من آمد. از او خواستم تا بنشیند و سپس برایش توضیح دادم که مادرش دوبار زیر دست من عمل زیبایی انجام داده است. اما هنوز به اصل مطلب نرسیده بودم که دختر جوان آهی کشید و گفت:
- زندگی ما داره نابود میشه... خدا عاقبت مارو ختم به خیر کنه... فقط خدا بهمون کمک کنه.
از جملهاش تعجب کردم و در ادامه گفتم:
- ببین دخترم هیچ کس از پول بدش نمیاد، من خیلی راحت میتونم از این وضعیت مادر تو استفاده کنم و هر دوهفته یک عمل زیبایی روی مادرت انجام بدم و کلی هم درآمدزایی کنم. اما یک پزشک هیچ وقت قسم نامهای رو که خونده رو فراموش نمی کنه. این راهی که مادر تو در پیش گرفته اصلا مسیر درستی نیست و با واقعیت فاصله داره... عمل زیاد و پشت سرهم باعث میشه تا صورت از حالت طبیعی و شکل خودش خارج بشه و منجر به نتیجه معکوس میشه.
سحر که میدید من با خلوص نیت دارم درباره مادرش حرف میزنم به ناگهان بغضش شکست و در همان حال گفت:
- حق با شماست آقای دکتر... مادر من اصلا اهل این چیزها نبوده و نیست. اون حتی تا به این سن یک کرم هم به صورتش نزده و معتقده که درون آدم منجر به جذابیت و شخصیت میشه نه صورت. اما مشکل ما از یه جای دیگه شروع شد، اتفاقی که باعث شد تمام زندگی ما تبدیل به جهنم بشه.
سحر برایم شروع به تعریف ماجرای پدر و مادرش کرد و اینگونه شرح داد که:
مادرم جوان که بود یکی از زیباترین دخترهای شهر بود. به طوری که شنیده بودم حتی بزرگترین تجار و کارخانهدارها و بزرگان، مادرم را برای پسرشان میخواستند. اما مادر عاشق معماری و هنر بود و خوشبختانه پدر بزرگم هم دوست داشت تا دختر ش را مجبور به کاری نکند. برای همین گذاشت تا دخترش به آن چیزی که میخواهد برسد. مادر من در آن شرایط بدون توجه به خواستگارهای پولدار و خوش چهره و بانفوذ درس میخواند و برای خودش از زندگی لذت میبرد. تا اینکه با پدر آشنا شد. یک مهندس راه و ساختمان تازه فارغالتحصیل شده و فقیر که خانوادهاش در شهرستان زندگی میکردند و پدرش کارگر بود و مادرش هم نظافتچی یک هتل.
اما این مرد دو ویژگی منحصر به فرد داشت:
اول آنکه بینهایت نابغه و باهوش و زرنگ بود، طوری که با امکاناتی زیر صفر رتبه بیستم کنکور و به هنگام فارغالتحصیلی نفر چهارم دانشگاه بود و دوم اینکه از زیبایی خدادادی بهره برده بود.
مادر به راستی تحت تاثیر پدر قرار گرفته بود و تصمیم گرفت تا با او ازدواج کند. خب پاسخ و برخورد پدر بزرگ و مادربزرگم تقریبا قابل پیش بینی بود. اینکه دختر زیبای آنها، این همه خواستگار بی نظیر و خوب را ول کرده بود و حالا تصمیم داشت با چنین پسری ازدواج کند، چیزی نبود که بشود به همین راحتیها آن را پذیرفت.
اما مادر تصمیم خود را گرفته و پای حرفش هم ایستاده بود تا بالاخره پدربزرگ و مادر بزرگم به اجبار تن به این وصلت دادند.
آری مادر با پدر ازدواج کرد و با آن همه زیبایی خدادای و استعداد وارد زندگی پدر شد. آنها با یک خانه کوچک 50 متری در یکی از مناطق جنوبی شهر زندگی مشترک خود را آغاز کردند. به گفته خود پدر و مادر تا مدتها شام و نهار آنها سیب زمینی آب پز و نیمرو بود. اما مادر میدانست که همسرش یک نابغه است و میتواند به بهترین درجات زندگی برسد، برای همین صبر کرد و ایستادگی و سنگ به شکم بست و از خواستههایی که هر زنی در زندگی خود داشت چشمپوشی تا همسرش بتواند مسیر ترقی را طی کند، که طی کرد.
پدر هم روزی هزار بار از مادر به خاطر ایثار و از خودگذشتگیاش تشکر میکرد و حضور مادر را انگیزهای برای تلاش و کار میدید. البته پدر تا جایی که توان داشت کار میکرد و سعی داشت تا استعداد خود را بروز بدهد.
با گذشت چند سال پدر توانست در یک شرکت ساختمانسازی خود را نشان بدهد و از آنجا به بعد روز به روز وضع و اوضاع زندگیاش بهتر شد و بعد کم کم توانست روی پای خودش بایستد و مستقل شود.
حالا نوبت پدر بود که هر روز پلههای ترقی را طی کند و مطرح شود. باگذشت ده سال حالا دیگر زندگی مرفهی داشتیم و همه چیز بر وفق مراد بود.
ما به ظاهر زندگی راحتی داشتیم تا اینکه سرو کله آن دختر جوان به عنوان منشی در شرکت پدر پیدا شد. پدری که حالا در پنجاه سالگی در اوج قدرت و ثروت و جذابیت چهره بود و طبیعی بود که هر زن و دختری به طرفش جذب شود. پدر ظاهرا عاشق جوانی و جذابیت آن دختر شده بود و همین باعث شد تا کمکم مادر نیز متوجه ماجرا شود و بعد هم پدر با کمال وقاحت بازگو کرد که قصد دارد تا با یک دختر جوان ازدواج کند.
پدر و مادر من از هم جدا شدند و این موضوع ضربه بدی بر مادر من وارد کرد. مادرم به شدت دچار احساس حقارت شد، احساس میکرد که دیگر آن جذابیت و زیبایی سابق را ندارد و همین دلیل رفتن پدر است. او خود را مقصر میدید و بر این باور رسیده بود که اگر پیر نشده بود هنوز پدر عاشقش میماند. برای همین در اوج جنون به جراحیها و زیباسازی رو آورده و قصد دارد تا هر چقدر پول خرج کند تا حداقل بیست سال جوانتر شود و...
سحر که این ماجرا را تعریف کرد در دل آهی کشیدم و ناخودآگاه دلم برای آن زن بیچاره سوخت. اندکی با او همدردی کردم و سپس به وی قول دادم که هر کمکی از دستم بربیاید برایش انجام خواهم داد.
میدانستم که در آن مقطع شیدا بیش از هر چیز نیاز به یک روانشناس دارد و برای همین او را به دوست قدیمیام خانم صارمی معرفی کردم. با درمانهای خانم صارمی، شیدا حال روحیاش کمکم بهتر شد. اما من هنوز در فکر آن مرد نامردی هستم که خیلی زود کسی که به خاطرش از همه چیز گذشت و برایش جنگید و به پایش نشست را فراموش کرد و به سمت دیگری رفت... ای کاش ما انسانها قدری انسان بودیم.
- ۹۷/۰۸/۲۷